معنی بی اعتقاد و منکر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

منکر

منکر. [م ُ ک َ] (اِخ) فرشته ای در گور که سؤال کند. (مهذب الأسماء). نام فرشته ای که در گور سؤال کند. (غیاث) (آنندراج). نام یکی از دو ملک که در قبر نزد مرده آیند. نام یکی از دو ملک که در گور از دین و اعمال مرده پرسند و نام دیگری نکیر باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). منکر و نکیر، نام دو فرشته ٔ پرسنده در گور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء):
مال خدایگان بستاند به عنف و کره
از دست منکرانی چون منکر و نکیر.
فرخی.
از خویشتن بپرس و در این گور خویش تو
جان و خرد بس است ترا منکر و نکیر.
ناصرخسرو.
با تو در گور تست نفس و خرد
منکر منکر و نکیر مباش.
سنائی.
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم.
سوزنی.

منکر. [م ُ ک ِ] (ع ص) انکارکننده و ناشناسنده. (آنندراج) (غیاث). آنکه انکار می کند و رد می نماید و قبول نمی کند و پسندنمی نماید و آنکه جهالت دارد و نمی داند. (ناظم الاطباء). جاحد. (یادداشت مرحوم دهخدا): پس در آن میان مرا گفت پوشیده، که منکر نیستم بزرگی و تقدیم خواجه عمید بونصر را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
اگر تو مر این قول را منکری
چنان دان که ما مر ترا منکریم.
ناصرخسرو.
کجا شدند صنادید و سرکشان قریش
ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر.
ناصرخسرو.
در قصص آمده است که یکی از منکران نبوت این آیت بشنود... (کلیله و دمنه).
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
عمادی شهریاری.
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سربهای صفاهان.
خاقانی.
مباش منکر من کاین سبای جهل ترا
خرابی از خرد جبرئیل سان من است.
خاقانی.
مقراضه ٔ بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را.
خاقانی.
منکران توحید و تمجید باریتعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1تهران ص 348). عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود، بی خبر از درد ایشان. (گلستان سعدی).
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی.
سعدی.
- منکر شدن، انکار کردن. ناشناختن: منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است. خانه و کاغذهای وی نگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328).
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر لیل و نهارش.
ناصرخسرو.
آنکه تا هر کش منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش.
ناصرخسرو.
اگر منکر شوم دعویش رابر کفر و جهل من
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش.
ناصرخسرو.
خلق بر آن عالم منکر شدی
سست شدی بر دلشان بند دین.
ناصرخسرو.
چرا شد منکر صانع نگویی
کسی کو کالبد را عقل و جان دید.
مسعودسعد.
گفت مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخارای نرشخی).
صاحب غرضند روس و خزران
منکر شده صاحب افسران را.
خاقانی.
همه بر آن منکر شدند و اتفاق کردند که شهادت صخور همه افک و زور است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 353). اهل نسا بر رأی او در مخالفت دولت سلطان و متابعت معارض ملک منکر شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 229).
حالت دیگر بود کآن نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادر است.
مولوی.
- منکر گردیدن، انکار کردن:
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کلیله).
- منکرناک، انکارآلوده. انکارانگیز. سرباززننده.ناپذیرا:
جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او.
مولوی.
|| آنکه بیزاری می جوید و نفرت دارد و آنکه اعتماد بر کسی نمی کند و قول و اقرار وی را معتبر نمی شمارد. || ناسپاس و بی وفا. (ناظم الاطباء). || در فقه، آنکه ادعای مدعی را تکذیب میکند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در فقه گاهی از مدعی علیه تعبیر به «منکر» و «متعدی علیه » میکنند. (فرهنگ حقوقی جعفری).

منکر. [م ُ ک َ] (ع ص) ناروا. (دهار). بد و قبیح و ناشایسته و شگفت و امر قبیح که هر که بیند انکار کند و نامشروع به معنی ناشایسته شده. (آنندراج) (غیاث). کار زشت و شگفت. (منتهی الارب). کار زشت و شگفت و بد و قبیح و زشت و ناشایسته و ناپسند و نامشروع و هر کار که هرکس بیند انکار کند. (ناظم الاطباء): یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 104/3).
ای از ستیهش تو همه مردمان به مست
دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست.
لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 46).
گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ
بیامد عزرائل و نشست از بر من تنگ
چنان منکرلفجی که برون آید از زنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک (از لغت فرس اسدی ایضاً ص 280).
طبلی بود که در زیر گلیم می زدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 99). به معروف حکم کرد و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 214).
سعبی تو و منکری، گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر.
ناصرخسرو.
از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه
کارداران فلک آئین منکر ساختند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114).
پرده ٔ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه ٔ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی). ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. (گلستان سعدی). نماند از سایر معاصی منکری که نکرد. (گلستان سعدی).
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکومحضری.
سعدی.
ترا که اینهمه بلبل نوای عشق زند
چه التفات بود بر صدای منکرزاغ.
سعدی.
- منکر داشتن، زشت و قبیح و ناشایست پنداشتن: انوشیروان حکایت مزدک لعنه اﷲ و بدمذهبی او شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86).
- منکرمنظر، کریه منظر. که چهره اش قبیح و زشت ناشایست باشد:
فرزند این دهر آمده ست این شخص منکرمنظرش
چون گربه مر فرزند را میخورد خواهد مادرش.
ناصرخسرو.
- نهی منکر، بازداشتن از اعمال زشت و قبیح. بازداشتن از گناه و اعمال خلاف دین:
گرت نهی منکر برآید ز دست
نباید چو بی دست و پایان نشست.
سعدی.
همه همسایگان بدانستند
نهی منکرنمی توانستند.
سعدی.
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم.
سعدی.
|| شگرف. عظیم. هول انگیز. مهیب. عجیب و شگفتی آور:
که داند عشق را هرگز نهایت
سوءالی مشکل آوردی و منکر.
فرخی.
ز دو پادشه بستدی هر دو منزل
به یک تاختن هفتصد پیل منکر.
فرخی.
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد.
منوچهری.
به عقل اندرو بنگر و شکر کن
مر او را که صنعش بدین منکریست.
ناصرخسرو.
ملک او را چون عدو انکار کرد
از پی او کینه ٔ منکر کشید.
مسعودسعد.
تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد
تا از او طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت.
مسعودسعد.
|| زیرک. ج، مناکیر. (منتهی الارب): رجل منکر؛ مرد زیرک و صاحب رای نیکو. ج، مناکیر. (ناظم الاطباء). || ناشناخته. (منتهی الارب). ناشناخته. ضد معروف. (ناظم الاطباء).از یاد رفته. فراموش شده. مجهول:
مخوان قصه ٔ رستم زاولی را
از این پس دگر کآن حدیثی است منکر.
فرخی.
در نفس من این علم عطائی است الهی
معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر.
ناصرخسرو.
تو نه ای ز اینجا، غریب و منکری
راست گو تا تو به چه مکر اندری.
مولوی.
|| در علم حدیث عبارت است از حدیثی که کسی که او ثقه و ضابط نباشد بدان متفرد شود. (نفایس الفنون). در اصطلاح رجال و درایه مقابل حدیث معروف. و عبارت از حدیثی است که راوی آن ثقه و معتمد نباشد و فقط یک سند داشته باشد و مخالف روایت جماعت دیگر باشد.

منکر. [م ُ ن َک ْ ک َ] (ع ص) خلاف معروف. (المنجد) (مهذب الأسماء). غیرمعین و غیرمحقق. (ناظم الاطباء). رجوع به تنکیر شود.

منکر. [م ُ ک َ] (ع مص) نُکُر. نُکر. نکراء. (منتهی الارب). نُکُر. (ترجمان القرآن). رجوع به همین کلمات شود.


اعتقاد

اعتقاد. [اِ ت ِ] (ع مص) در دل گرفتن و قرار دادن در دل. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (آنندراج). در دل گرفتن. (غیاث اللغات). || گرویدن. || یقین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تصدیق کردن و عقد قلب و دل بر چیزی بستن و بدان ایمان آوردن. (از اقرب الموارد). دل بر چیزی نهادن. (تاریخ بیهقی). || سخت و محکم شدن چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). سخت شدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). سخت درشت گردیدن. (منتهی الارب). سخت درست گردیدن. (ناظم الاطباء). سخت و صلب گردیدن. و منه: «اعتقد النوی، اذا صلب ». (از اقرب الموارد). || ذخیره ساختن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرد کردن و فراهم آوردن مال. (از اقرب الموارد). || کسب کردن زمین و آب و مال و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسب کردن ضیعه. (از اقرب الموارد). ضیعتی ساختن. (تاج المصادر بیهقی). تقول: «اعتقد عقده؛ اذا اشتری ضیعه». (از اقرب الموارد). || ثابت شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راست و ثابت شدن برادری. (از اقرب الموارد). یقال: «اعتقد الاخاء بینهما؛ ای ثبت ». (منتهی الارب). || گلوبند درست کردن از در و صدف و جز آن از آنچه برشته کشند. || گره خوردن. نقیض حل شدن. (از اقرب الموارد). || در اصطلاح جزم و یقین ذهن برامری باشد. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اعتقاد را دو معنی است: یکی مشهور و آن تصدیق جزمی ذهن است که تشکیک پذیر باشد. و معنی دوم غیرمشهور و آن تصدیق جازم یا راجح ذهن است که بدین معنی عام است و علم را که تصدیقی است جازم و تشکیک ناپذیر و اعتقاد را (بمعنی) مشهور و ظن را که طرف راجح باشد شامل میگردد. این بیان را تفتازانی در مبحث صدق (و کذب) خبر آورده است. بنابراین اعتقاد بمعنای مشهور مقابل علم و بمعنای غیرمشهور شامل علم و ظن هر دو می باشد چنانکه محقق مذکور در حاشیه ٔ خود بر کتاب عضدی در مبحث علم بدان تصریح کرده است. در شرح تجرید گفته است: اعتقاد بطور مطلق بر تصدیق اطلاق میشود، خواه تصدیق جازم باشد یا غیرجازم، مطابق با واقع باشد یا غیرمطابق، ثابت باشدیا غیرثابت و این قول متداول و مشهور است. گاه باشدکه اعتقاد را بمعنی یکی از دو نوع علم که یقین است بکار برند. و این قول با آنچه در مطول آمده که اعتقاد بمعنی یقین قول غیرمشهور و بمعنی تصدیق قول مشهور میباشد مخالفت دارد. و همچنین اعتقاد بمعنی یقین جهل مرکب را شامل نگردد بخلاف آن که اعتقاد بمعنی حکم جازم ذهنی و قابل تشکیک باشد که بدین معنی جهل مرکب رانیز شامل گردد و از اینرو عضدی آرد که اگر اعتقاد با واقع مطابقت داشته باشد صحیح است و اگر مطابق نباشد فاسد. و گمان می رود که «یقین » را سومین معنی اعتقاد دانسته اند. واﷲ اعلم. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| (اِمص، اِ) پنداشت. نمشه. باور. (ناظم الاطباء):
این نکرد الا بتوفیق ازل این اعتقاد
وآن نکرد الا بتأیید ابد آن اعتبار.
منوچهری.
کسی که حال وی بر این جمله باشد توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی). بی ریا میان دل و اعتقاد خود را بنموده. (تاریخ بیهقی ص 332). در همه حالها راستی ویکدلی و خداپرستی خویش اظهار کرده است و بی ریا میان دل و اعتقاد خود را بنموده. (تاریخ بیهقی). آنکس که اعتقاد وی بر این جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند توان دانست... (تاریخ بیهقی ص 333).
شنزبه حدیث دمنه بشنود... و در سخن او ظن صدق و اعتقاد بصحت پنداشت. (کلیله و دمنه).و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه). ارکان آن دولت و اعتقاد آن حضرت بتقدیم او در کفایت معترف. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 15). || رأی. (منتهی الارب). قول. نظر: اما اعتقاد من همه آن است که بسیار از این برابر ستمی که بر ضعیفی کند نیستند. (تاریخ بیهقی ص 420).
بقول بنده ٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد همه امتند شیطان را.
ناصرخسرو.
اعتقاد تو چنین است ولیکن بزبان
گوئی آن حاکم عدل است و حکیم الحکماست.
ناصرخسرو.
اگر تو آدمیی اعتقاد من آن است
که دیگران همه نقشند بر در حمام.
سعدی.
بجان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست.
سعدی.
|| دین. ایمان. عقیده. یقین: اما در اعتقاد این مرد [حسنک] سخن میگوید بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیرالمؤمنین بیازرد. (تاریخ بیهقی ص 178). گفت [ابونصر مشکان] سلطان پرسید مرا حدیث حسنک پس از آن حدیث خلیفه و دین و اعتقاد این. (تاریخ بیهقی ص 179). من [سلطان محمود] روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گذاردمی. (تاریخ بیهقی ص 195). بیعت کردم بسید خود... از روی اعتقاد. (تاریخ بیهقی ص 315).
آن که تو دانی که چنین اعتقاد
از تو در او زشت و خطا و جفاست.
ناصرخسرو.
کردی از صدق واعتقاد و یقین
خویشی خویش را بحق تسلیم.
ناصرخسرو.
با خدا اعتقاد پاکان دار
تا پلیدانت خاک ره نکنند.
خاقانی.
گل علم اعتقاد خاقانیست
خارش از جهل مستدل منهید.
خاقانی.
در بیان این شنو یک داستان
تا بدانی اعتقاد راستان.
مولوی.
- اعتقاددرست، اعتقاد پاک. ایمان درست: و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست از هواخواهی بوده است. (تاریخ بیهقی).
- اعتقاد کردن، اعتماد کردن. تکیه کردن. عقیده پیدا کردن:
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
- اعتقاد نیکو یا نیک، عقیده ٔ نیکو. ایمان پاک. عقیده و ایمان درست: و کارها رفته است نارفتنی و ما خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت میکنیم. (تاریخ بیهقی ص 333). اعمال و افعال ایشان به احماد می پیوست و در ایشان اعتقاد نیک می بست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).
- پلیداعتقاد، زشت ایمان. بدکیش:
پلیداعتقادان پاکیزه پوش
فریبنده و پارسائی فروش.
سعدی.
- نیک اعتقاد، پاک اعتقاد. درست ایمان:
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد
که سرگشته ای را برآمد مراد.
سعدی.

عربی به فارسی

منکر

منکر همه چیز , پوچ گرا , سوراخ بینی , منخر


اعتقاد

باور , عقیده , اعتقاد , ایمان , گمان , اعتماد , معتقدات

فرهنگ فارسی هوشیار

منکر

نیگرای ناخستو وی ستو وی ستود منبل (اسم صفت) نا شناخته مقابل معروف، زشت ناپسند: } روزی ماری اژدها پیکر با صورتی سخت منکر. . . در آن باغ آمد. { (مرزبان نامه. ‎. 1317 ص 90)، قول و فعلی که بر خلاف رضای خدا باشد: جمع: منکرات مناکر. یا نهی از منکر. منع کردن از اعمال نامشروع، زیرک فطن جمع: منکرون مناکیر، شگفت عجیب. (اسم) انکار کننده، جاهل جمع: منکرین.

فرهنگ معین

منکر

ناشناخته، کار ناشایست، زشت، ناپسند. [خوانش: (مُ کَ) [ع.] (اِمف. ص.)]

(مُ کِ) [ع.] (اِفا.) انکارکننده، ردکننده.

فارسی به عربی

منکر

منشق

فرهنگ عمید

منکر

کار یا رفتار ناپسند، بد، و ناشایست،
نکیر
(صفت) زشت،
(صفت) [قدیمی] ناپسند، بد، و ناشایست،
(صفت) [قدیمی] نیرومند،
(صفت) [قدیمی] ناشناس،

فرهنگ فارسی آزاد

منکر

مُنکَر، با هوش و با فطانت، زیرک (جمع: مَناکِیر)،

معادل ابجد

بی اعتقاد و منکر

904

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری